در چهره ی میهن نبود جز غم و افسوس
خون میچکد از باورِ افیونیِ ضحاک
دیریست که روییده گلِ زهر، درین خاک
در چهره ی میهن نبود جز غم و افسوس
بر داغِ وطن، چهره ی ابلیس، طربناک
افسوس ، هزاران گلِ پرپر به زمین ریخت
هر شب ز جگر ، سوزِ فغان رفته بر افلاک
هیهات ز سالوسی این قومِ ریاکار
مذهب شده در کامِ وطن ، تلخ چو تریاک
باید که سر از دامنِ رخوت به در آرند
این سرو قدان ، مردمِ آزاده ی بی باک
ای دیوِ زمستانیِ کین پرورِ دژخیم !
هان این تو و این خیزشِ خیلِ خس و خاشاک !
خسرو